اولش هیچ صدایی نبود؛ همه چیز بوی خدا رو میداد... بعدش همش صدا بود و بوی گند الکل... سعی می کردم باور کنم این اتاقی که توی هتل کالیفرنیای لعنتی رزرو کردن، به اسم منه... اولش سخت بود؛ ولی وقتی طعم شامپاینای خنکشو چشیدم، دیدم خیلی هم سخت نیست! تا به خودم اومدم یه عالمه آدم دورو برم بود... همه از صبح که بیدار میشن روزمرگی هاشونو تو جیباشون میریزن و میرن بیرون؛ تا شب ته جیبشونو درمیارن... عادت کردم... به چیزایی که نباید عادت می کردم، عادت کردم... صبح ها بلندشم و بزور لبخند رو روی صورت نشسته ام آرایش کنم... بعد صبحو با خنکیش سر بکشم و برم بیرون... کارایی رو که دوست ندارم و مجبورم انجام بدم.... می دونی چی می گم؟... مثه اینه که یه خرس بخواد خودشو توی قوطی کنسرو قایم کنه... آسمون شهرمون خیلی آبی نیست؛ اما خوبیش اینه که می تونی تو سیاهیش چندتا ستاره پیدا کنی... ولی کاش زمینمون بوی گندم زارای خدا رو میداد................ دونه های گندمو ریختم تو جیبم و رفتم تو خیابون؛ آخرشم همشو ریختم تو گلوی یه دختربچه که از سرما آب دماغشو بزور بالا می کشید..... دروغ شنیدم........ غصه خوردم............ بعد نشستم غصه هامو پشت دود سیگار فرانسوی قایم کردم... نمی دونستم فرانسویا غصه شون از من بیشتره... دیگه ودکا هم جواب نمیداد... حنجرم سوخت... نمی دونم از صراحت ودکا بود یا از بغض دروغ... بگذریم................... آسمون همون آسمونه و آدما هم همون آدمان..... منم توی ایوونی اتاقم نشستم و رو واقعیتای زندگیم ماله میکشم...
پی نوشت: اگه سخت گفتم، کاریش نمیشه کرد؛ احساسم نیست، مزاجم تلخه....
|
بهرام کوهستانی دانشجوی دانشگاه آزاد- تهران مرکز رشته کارشناسی مدیریت صنعتی
|