از گوگولی می نگارم قصّه ای از شهرزاد عضو مجنونان عالم وزن مغزش وزن باد
گر بپرسی لایه ی اوزن چرا جِرواجِر است چون کُلنگ از آسمان افتاد وقتی او بِزاد
روز اوّل ، ماه دوّم ، هم به سال شصت ویک زاده شد در شهر تهران با جنون از نوع حاد
در اَوان کودکی چون لرُد مردی در بیزانس در جوار خاوران و چاله میدان پا نهاد
نعره ی آژیر و موشک بود جای جِغجِغه ناله و نفرین و گریه جای لالاییِ شاد
خرّم شادان گذر کرد از خیابان تا که شد یک جوان ازنسل چندم چون خَسی درچنگ باد
لاجرم از حول کار و نان و قول این و آن گاهِ دانش را گزید و پا در این میدان نهاد
کار فرهنگی نمودی در اطو بسیارها وصله ها چسبید بر او از فلان تا بر عِناد
بگذریم القصّه اکنون جزوی از مجنون سراست خاک پای سروران استاده با چیزی* گُشاد
* به دلیل تنگنا در شعر به جای آغوش ، چیز به کار رفته به این معنا که با آغوشی باز ایستاده و هر گونه معنای دیگر قویاٌ تکذیب می شود .
|